غر بزنم یه کم؟
خستم ، دست راستم از گردن تا نوک انگشتام درد میکنه.
صبح ها رو به شب رسوندن و شب رو به صبح ، تو خونه ی پدری اونم بدونِ حضور مامان و بابا برام سخته...
اینجا کار زیاده اما از پسِ همه مسئولیت ها بر میام ، چون مامانم گفته امیدش منم ، چون گفته براش یه لشکرم...
میگذره دیگه ، طاقت میارم.
+هرروزی که میگذره بیشتر متوجه میشم که نداشتنِ خواهر و حتی دوست چقدر سخته. اما من تنهایی، جلو رفتن و تنهایی، ساختن رو یاد میگیرم، مطمئنم :)